محل تبلیغات شما



ترجیح بند هاتف اصفهانی . برگه ی ششم

در سراسر این ترجیح بند حرکت و هماهنگی اجزای حرکت ، تغییر و تحول ، انتقال تدریجی از قوه به فعل و گرایش کامل و دایمی به
وحدت مشهود است  ،
حرکت استمرار دارد و قطع نمی گردد ،
وقفه ها نیز دارای دامنه ای کوتاه است .
زیرا بیم آن است که منجر به س گردد که خود در حکم قطع پویایی سالک و مرگ روحی او خواهد بود .
حتی انتقال از صحو به سکر و از سکر به صحو که حالی نیت مدت زمان زیادی را در بر نمی گیرد که در حقیقت برای سالک راه
در مدار حرکت ، توقف طولانی نباید باشد و
اصلا وجود خارجی ندارد .
در بند سوم هاتف اصفهانی بیان می کند که سالک راه وقتی که جرعه را سر می کشد و فارغ از عقل می گردد لحظه ای نمی گذرد که به هوش می آید .
و این متفاوت است با حال های برخی از صوفیان نامی که  فقط  یا در حال صحو بودند و یا  فقط در حال سکر .
جرعه ای در کشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و زحمت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را هنه خطوط و نقوش
از کریم به کم قانع شده ایم ، کی به درک حقیقت خواهیم رسید ؟
ما بقی همه خطوط و نقوش است
اصل را ول کرده ایم و به فرع چسبیده ایم ،
اصل را کنار گذاشته و نشسته ایم تا صبح
دعای . خوانده ایم ! همه اش لقلقه ی زبان و از او غافل
هاتف با همت تمام اشاره می کند که تا اینجا آمده ام از نیمه ی راه بر نمی گردم
از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند
خطرهای ناشی از مرحله ی سیر در عالن عشق بسیار و بسیار  و بسیار است که عرفا بدانها اشاره نموده اند ،
این اشاره ها و هشدارها ناشی از عوامل عینی اجتماع در دوران های گوناگون بوده و هست اما سالک باید هشیار باشد که
سرانجام جاذبه ی عشق در سلوک قادر است که بر همه ی مشکلات فایق آید .
سیف الدین باخرزی گفته :
در عشق بلا هست ولی در بطن آن
فرج نهفته است .
هاتف در بند چهار از عشق به وحدت وجود ، یا از وحدت وجود  به عشق گریزی می زند که
امریست طبیعی زیرا هر دو لازم و موم
یک دیگرند .
دل هر ذره ای که بشکافی
آفتابش در میان بینی
هاتف شرح عشق را مقدمه یِ بیان وحدت وجود قرار می دهد و مجددا به شرح عشق بر  می گردد و این مرتبه وحدت وجود را مقدمه ی
بیان عشق قرار می دهد .
جان گدازی اگر به آتش عشق.
عشق را کیمیای جان بینی

 


ادامه دازد . .


ترجیح بند هاتف اصفهانی . برگه ی پنجم

اگر با چشم دل نگاه کنی به کاینات
همه ی صور متکثر را پرتوی از ذات
احدیت می بینی .
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
این چشم دل در حکم دریچه ایست که به روی معرفت حقیقی و شناخت گشوده می شود .
توضیح:
در حکمت تصوف به نیروی استدلال عقلی نمی توان به جایی رسید ، در ایجاست که حکم عقل جای خود را به مشاهده و کشف و شهود و اشراق ، که از عشق مایه می گیرد و حکمت تصوف بر مبنای آن استوار است واگذار می کند ، بر مبنای این نتیجه باید به دو نکته توجه داشت ،
اول انکه در سیر به کمال از جنبه ی بشری به رحمانی ، جنبه ی بشری عارف از بین نمیرود ، انسان مظهر حق می گردد ،
ولی خمیر مایه ی اصلی روند تکامل او محو نمی شود و تحقق در کسوت بشر با حفظ همه ی جنبه های مثبت عالی انسان صورت می گیرد .
به عبارت دیگر در گذر سیر از علم الیقین به عین الیقین ، مرحله ی اول محو نمی شود زیرا عین الیقین صورت نمی پذیرد مگر اینکه علم الیقین سرشار از غنای درونی گردد و به کمال کامل برسد و در کمال مرگ نیست .
این عارفی که جلوه گاه جمیع اسماء است و انسان کامل است در طی این مراحل می بیند
که همه ی جنبه های معنوی رو به کمال گذاشته است .
دوم انکه در طی این مراحل ، وقفه
در حکم بهم ریختن اجزاب هماهنگ سفر معنوی است . وقفه عقب گرد و تزل است ،
پس در همین مرحله ی تردید و تزل است که سالک راه را به پیر نیازمند می سازد
و وجود پیر و مرشد ضرورت پیدا میکند .
از آثار برخی عرفای اکمل تصوف همانند
مولوی درک می کنیم که سالک در سیر معنوی خود تک رو است
بله تک رو است و رهبر و پیر را ضروری
نمی شمرد ، حتی حافظ هم که پیر مشخصی نداشت بیش از همه به ضرورت وجود پیر و رسالت خطیر او تکیه می کند و پیر را به عنوان دلیل راه ، خضر می نامد :
"قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلماتست بترس از خطر گمراهی "
عطار در مصیبت نامه اش می گوید :
سالک در مراحل سیر معنوی به پیری می رسد که در خود فانی شده و در جهان مستغرق است ،
به ظاهر در جهان ولی در معنا بیرون از جهان است ، او خورشید آسا به همه نور می پاشد ، ولی خود از سرگشتگی خویش در نفور است .
پیر عطار را باید در مراحل سلوک دید ، ولی پیر هاتف اصفهانی
یک وجود بی پیرایه ی عینی در جهان خارج
است که سالک راه می تواند بدون مانع به
زیارت او برسد ،
پیر هاتف بر خلاف پیر عطار پند نمی دهد
و به جای پند ، جام شراب هدیه می کند .
در ترجیح بند هاتف ، هم نیاز به وجود پیر احساس می شود و هم بی نیازی از او .
سالک در ابتدای سفر خود متوسل به پیر می شود و خود را عاشقی دردناک و حاجتمند می نامد که برای درمان درد خود به او متوسل شده ،
اما در بند آخر ، سالک پس از آنکه از مراحل خامی گذشت و پخته شد به دیگران می گوید که اگر از ظلمات نفس خود رهایی یابی و قلب را صیقلی دهی همه ی عالم را آکنده از نور می بینی که در پرتو آن ، راه روشن همواری را در برابر خود خواهی یافت و با وجود به
کار گرفتن چشم دل خویش دیگر نیازی به
پیر نیست .
گر ز ظلمات خود رهی ، بینی
همه عالم مشارق الانوار
کور  وش قاید و عصا طلبی
بهر این راه روشن هموار
ادامه دارد


ترجیح بند هاتف اصفهانی . برگه ی چهارم

شرح وتفسیر ترجیح بند هاتف اصفهانی

هاتف اقرار دارد که عاشق است :
"عاشقم دردناک و حاجتمند "

 


در بندهای یک و سه در تب و تاب عشق است که جرعه ای سر می کشد و از رنج عقل و هوش فارغ می شود .
در بند چهار ثمره های اعجاز آمیز عشق را با زبانی شیوا توصیف می کند .
در بندهای یک و دو ، وحدت مذاهب را در
پرتو عشق بیان کرده ،
و در بند چهار ، وحدت و برابری بشر را از همه ی جهات اشاره می کند .
هاتف کلی گویی نکرده بل که اشاره می کند که سالک راه عشق پس از ورود به اقلیم عشق ، دل سودا زده ی خود را در گرو مبداء واحد می بیند و به عین الیقین مشاهده می کند که همه جا را نور حق فرا گرفته و حال کشف و شهود بر او تحقق می یابد .
محمود شبستری در گلشن راز همین مقام را در حکم رها شدن از پوست و رسیدن به مغز اشاره کرده
هاتف ادامه می دهد که چهره ی معشوق از در و دیوار به وضوح متجلی است اما جای تعجب دارد که در یک فضای بیکران نورانی ، تو در جستجوی شمعی و حال آنکه آفتاب درخشان با پرتو تابناک خود همه ی آفاق را روشن کرده است .
بر خلاف بند چهارم که گفته چشم دل را باید باز کرد ، در بند پنجم توصیه می کند
که چشم سر را بگشا و در گلستان سرسبز صفای آب زلال را در گل و خار ببین
که از این آب بیرنگ در گلستان
صد هزاران رنگ زیبا بر چهره ی لاله و گل نقش بسته ، پس هر دو چشم سر و چشم سر لازم و موم هستند.

در بند یک : پرده اول
سالک راه  ، نو سفری است که آمادگی کامل برای طی طریق را دارد و با سوز عشق
و جذبه ی شوق بهر سو حیرت زده می شتابد
زیرا مقصد خود را درست نمی داند
ولی شوق دیدار او را به سوی دیر مغان
می کشاند .
در پرده ی دوم ، سالک را در کلیسا می بینیم که با " دلبد ترسا " سرگرم گفتگوست
در پرده سوم ، او را در " کوی باده فروش " می بینیم .
با انکه از   همه جا بانگ توحید بلند است اما این نداها هنوز در اعماق دل این سالک ظاهرا اثر نکرده . اندک اندک تمام مجموع جذبه ها او را از حالی به حالی می برد و تحولی روحی در وی پدید می آورد که در پرده ی چهارم
( بند چهارم ) اشاره می کند که از علم الیقین می گذرد و به مرتبه ی عین الیقین می رسد .
از این بند است که می گوید : چشم دل باز کن
یعنی بدون انکه از چشم سر غافل گردد و رسالتش را کم نمایی چشم دل را باز کن تا نادیدنی ها را به بینی .
در آغاز بند پنج به همه کسانی که چشم معنی دارند می گوید که پرتو دوست در همه جا تجلی دارد و شما که ادعای بصیرت دارید چگونه است که این نور گسترده را نمی بینید ؟
در سراسر بند چهار هاتف تلازم مشاهده و عشق را توجیه نموده ، او باطن انسان را آیینه ی درخشنده ای دانسته و می داند که همه ی مظاهر زیبایی عالم در آن منعکس است
فقط تفاوت در این است که انسان با چه چشمی در آن نظاره کند
با چشم سر یا با چشم دل ؟

ادامه دارد.


ترجیح بند هاتف اصفهانی . برگه ی سوم

ترجیح بند هاتف اصفهانی . بند چهارم

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق رو آری
همه آفاف گلستان بینی
بر همه اهل این زمین بمراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
بی سر و پا گدای آنجا را
سر ز ملک جهان گران بینی
هم در آن پا قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی
دل هر ذره که بشکافی
آفتابش در میان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو آستین فشان بینی
هر چه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا بجایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین الیقین عیان بینی
       که یکی هست و هیچ نیست جز او
       وحده لا اله الا هو

 

بند پنجم ترجیح بند هاتف اصفهانی

یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولوالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروش قاید و عصا طلبی
بهر این راه روشن هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوه آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گار
پا براه طلب نه  و  از عشق
بهر این راه توشه ای بردار
یار گو بالغدو والاصال
یار جو بالعشی و الابکار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار
صد رهت لن ترانی ار گویند
باز میدار دیده بر دیدار
تا بجایی رسی که می نرسد
پای اوهام و پایه افکار
بار یابی به محفلی کانجا
جبرییل امین ندارد بار
این ره این توشه ی تو این منزل
مرد راهی اگر ، بیاد بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران
یار میگوی و پشت سر میخار
هاتف ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و ساقی و مطرب
وز مغ و دیر و شاهد و ر
قصد ایشان نهفته اسراریست
که به ایماء کنند گاه اظهار
گر بری پی به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار
       که یکی هست و هیچ نیست جز او
       وحده لا اله الا هو

ادامه دارد

 

ترجیح بند هاتف اصفهانی . برگه ی سوم

ترجیح بند هاتف اصفهانی . بند چهارم

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق رو آری
همه آفاف گلستان بینی
بر همه اهل این زمین بمراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
بی سر و پا گدای آنجا را
سر ز ملک جهان گران بینی
هم در آن پا قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی
دل هر ذره که بشکافی
آفتابش در میان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو آستین فشان بینی
هر چه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا بجایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین الیقین عیان بینی
       که یکی هست و هیچ نیست جز او
       وحده لا اله الا هو

 

بند پنجم ترجیح بند هاتف اصفهانی

یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولوالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروش قاید و عصا طلبی
بهر این راه روشن هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوه آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گار
پا براه طلب نه  و  از عشق
بهر این راه توشه ای بردار
یار گو بالغدو والاصال
یار جو بالعشی و الابکار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار
صد رهت لن ترانی ار گویند
باز میدار دیده بر دیدار
تا بجایی رسی که می نرسد
پای اوهام و پایه افکار
بار یابی به محفلی کانجا
جبرییل امین ندارد بار
این ره این توشه ی تو این منزل
مرد راهی اگر ، بیاد بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران
یار میگوی و پشت سر میخار
هاتف ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و ساقی و مطرب
وز مغ و دیر و شاهد و ر
قصد ایشان نهفته اسراریست
که به ایماء کنند گاه اظهار
گر بری پی به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار
       که یکی هست و هیچ نیست جز او
       وحده لا اله الا هو

ادامه دارد

 

ترجیح بند هاتف اصفهانی . برگه ی سوم

ترجیح بند هاتف اصفهانی . بند چهارم

چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق رو آری
همه آفاف گلستان بینی
بر همه اهل این زمین بمراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
بی سر و پا گدای آنجا را
سر ز ملک جهان گران بینی
هم در آن پا قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی
دل هر ذره که بشکافی
آفتابش در میان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو آستین فشان بینی
هر چه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا بجایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین الیقین عیان بینی
       که یکی هست و هیچ نیست جز او
       وحده لا اله الا هو

 

بند پنجم ترجیح بند هاتف اصفهانی

یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولوالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروش قاید و عصا طلبی
بهر این راه روشن هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوه آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گار
پا براه طلب نه  و  از عشق
بهر این راه توشه ای بردار
یار گو بالغدو والاصال
یار جو بالعشی و الابکار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار
صد رهت لن ترانی ار گویند
باز میدار دیده بر دیدار
تا بجایی رسی که می نرسد
پای اوهام و پایه افکار
بار یابی به محفلی کانجا
جبرییل امین ندارد بار
این ره این توشه ی تو این منزل
مرد راهی اگر ، بیاد بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران
یار میگوی و پشت سر میخار
هاتف ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و ساقی و مطرب
وز مغ و دیر و شاهد و ر
قصد ایشان نهفته اسراریست
که به ایماء کنند گاه اظهار
گر بری پی به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار
       که یکی هست و هیچ نیست جز او
       وحده لا اله الا هو

ادامه دارد

 


بند دوم ترجیح بند هاتف اصفهانی

 


از تو ای دوست نگسلم پیوند
گر به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکر خند
ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل ، این فرزند
پند آنان دهند خلق. ای کاش
که ز عشق تو میدهندم پند
من ره کوی عافیت دانم
چکنم کاو فتاده ام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم ای دل بدام تو در بند
ای که دارد به تار رت
هر سر موی من جدا پیوند
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیث بر یکی تا چند
لب شیریت گشود و با من گفت
وز شکر خنده ریخت آب از قند
که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افکند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
      که یکی هست و هیچ نیست جز او
      وحده لا اله الا هو

 

بند سوم ترجیح بند هاتف اصفهانی


دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
محفلی نغز دیدم و روشن
میر آن بزن پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خواران نشسته دوش به دوش
پیر در صدر و می کشان گردش
پاره ای مست و پاره ای مدهوش
سینه بی کینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حق بین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنییا لک
پاسخ آن به این بادت نوش
به ادب پیش رفتم و گفتم
ای ترا دل قرار گاه سروش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو در آغوش
عاشقم ، دردمندم ، و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت
ای ترا پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقع پوش
گفتمش سوخت جانم آبی ده
و آتش من فرو نشان از جوش
دوش می سوختم ازین آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعه ای در کشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش
       که یکی هست و هیچ نیست جز او
       وحده لا اله الا هو

ادامه دارد .

بند دوم ترجیح بند هاتف اصفهانی

 


از تو ای دوست نگسلم پیوند
گر به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکر خند
ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل ، این فرزند
پند آنان دهند خلق. ای کاش
که ز عشق تو میدهندم پند
من ره کوی عافیت دانم
چکنم کاو فتاده ام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم ای دل بدام تو در بند
ای که دارد به تار رت
هر سر موی من جدا پیوند
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیث بر یکی تا چند
لب شیریت گشود و با من گفت
وز شکر خنده ریخت آب از قند
که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افکند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
      که یکی هست و هیچ نیست جز او
      وحده لا اله الا هو

 

بند سوم ترجیح بند هاتف اصفهانی


دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
محفلی نغز دیدم و روشن
میر آن بزن پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خواران نشسته دوش به دوش
پیر در صدر و می کشان گردش
پاره ای مست و پاره ای مدهوش
سینه بی کینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حق بین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنییا لک
پاسخ آن به این بادت نوش
به ادب پیش رفتم و گفتم
ای ترا دل قرار گاه سروش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو در آغوش
عاشقم ، دردمندم ، و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت
ای ترا پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقع پوش
گفتمش سوخت جانم آبی ده
و آتش من فرو نشان از جوش
دوش می سوختم ازین آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعه ای در کشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش
       که یکی هست و هیچ نیست جز او
       وحده لا اله الا هو

ادامه دارد .


ترجیح بند هاتف اصفهانی . برگه ی اول

ترجیح بند هاتف اصفهانی یک منظومه ی جاودانی است با الفاظ شیرین و بسیار
پخته همراه با تعبیرهای صوفیانه
که مشتمل بر پنج بند است
در تمام این منظومه ی بدیع سخن از عشق با لحنی گرم و پرشور است ،
و از همان ابتدا دم از سوز عشق می زند
و هر جا روی می نهد در آتش عشق می سوزد
دوش از سوز عشق و جذبه ی شوق
هر طرف می شتافتم حیران
عین القضات همدانی می گوید :
عشق آتش است هر جا که باشد جز او رخت دیگری ننهد ، هر جا رسد سوزد و به
رنگ خود درآورد .
مولوی می گوید :
عشق آن شعله ست کو چون برافروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت

 

بند اول ترجیح بند هاتف

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو چون تویی دلبر
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو راه پر آشوب
درد عشق تو درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری اینک دل
ور سر جنگ داری اینک جان
چشم بد دور خلوتی دیدم
روشن از نور حق نه از نیران
دوش از شور عشق و جذبه شوق
هر طرف می شتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغ بچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
چنگ و عود و دف و نی و بربط
شمع و نقل و می و گل و ریحان
ساقی ماهروی مشکین موی
مطرب بذله کوی خوش الحان
پیر پرسید کیست این ، گفتند
عاشقی بیقرار و سرگردان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آنجا به گوشه ای پنهان
گفت جامی دهیدش از می ناب
گر چه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش پرست و آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت
       هم کفر
        از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضاء
همه حتی الورید و الشریان
     که یکی هست و هیچ نیست جز او
      وحده لا اله الا هو

ادامه دارد

ترجیح بند هاتف اصفهانی . برگه ی اول

ترجیح بند هاتف اصفهانی یک منظومه ی جاودانی است با الفاظ شیرین و بسیار
پخته همراه با تعبیرهای صوفیانه
که مشتمل بر پنج بند است
در تمام این منظومه ی بدیع سخن از عشق با لحنی گرم و پرشور است ،
و از همان ابتدا دم از سوز عشق می زند
و هر جا روی می نهد در آتش عشق می سوزد
دوش از سوز عشق و جذبه ی شوق
هر طرف می شتافتم حیران
عین القضات همدانی می گوید :
عشق آتش است هر جا که باشد جز او رخت دیگری ننهد ، هر جا رسد سوزد و به
رنگ خود درآورد .
مولوی می گوید :
عشق آن شعله ست کو چون برافروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت

 

بند اول ترجیح بند هاتف

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو چون تویی دلبر
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو راه پر آشوب
درد عشق تو درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری اینک دل
ور سر جنگ داری اینک جان
چشم بد دور خلوتی دیدم
روشن از نور حق نه از نیران
دوش از شور عشق و جذبه شوق
هر طرف می شتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغ بچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
چنگ و عود و دف و نی و بربط
شمع و نقل و می و گل و ریحان
ساقی ماهروی مشکین موی
مطرب بذله کوی خوش الحان
پیر پرسید کیست این ، گفتند
عاشقی بیقرار و سرگردان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آنجا به گوشه ای پنهان
گفت جامی دهیدش از می ناب
گر چه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش پرست و آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت
       هم کفر
        از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضاء
همه حتی الورید و الشریان
     که یکی هست و هیچ نیست جز او
      وحده لا اله الا هو

ادامه دارد

ترجیح بند هاتف اصفهانی . برگه ی اول

ترجیح بند هاتف اصفهانی یک منظومه ی جاودانی است با الفاظ شیرین و بسیار
پخته همراه با تعبیرهای صوفیانه
که مشتمل بر پنج بند است
در تمام این منظومه ی بدیع سخن از عشق با لحنی گرم و پرشور است ،
و از همان ابتدا دم از سوز عشق می زند
و هر جا روی می نهد در آتش عشق می سوزد
دوش از سوز عشق و جذبه ی شوق
هر طرف می شتافتم حیران
عین القضات همدانی می گوید :
عشق آتش است هر جا که باشد جز او رخت دیگری ننهد ، هر جا رسد سوزد و به
رنگ خود درآورد .
مولوی می گوید :
عشق آن شعله ست کو چون برافروخت
هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت

 

بند اول ترجیح بند هاتف

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو چون تویی دلبر
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو راه پر آشوب
درد عشق تو درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری اینک دل
ور سر جنگ داری اینک جان
چشم بد دور خلوتی دیدم
روشن از نور حق نه از نیران
دوش از شور عشق و جذبه شوق
هر طرف می شتافتم حیران
آخر کار شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغ بچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
چنگ و عود و دف و نی و بربط
شمع و نقل و می و گل و ریحان
ساقی ماهروی مشکین موی
مطرب بذله کوی خوش الحان
پیر پرسید کیست این ، گفتند
عاشقی بیقرار و سرگردان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آنجا به گوشه ای پنهان
گفت جامی دهیدش از می ناب
گر چه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش پرست و آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت
       هم کفر
        از آن و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضاء
همه حتی الورید و الشریان
     که یکی هست و هیچ نیست جز او
      وحده لا اله الا هو

ادامه دارد


داستان پیر چنگی . مثنوی مولوی . برگه ی سوم

ادامه پیر چنگی صفحه سوم

 و از این که ، از چنین خداوندی غفلت نموده و او را فراموش کرده توبه آغاز می کند و چون یاد خدا با یاد گذشته توام است پس هنوز از شرک و دو بینی رها نه شده که بدین جهت عُمر به او می گوید : این زاری و گریه ی تو هم از آثار هوشیاری توست در حالی که راه کسی که فانی گشته راه دیگر است .

در لا به لای داستان ، مولوی تمثیل آورده که تا گره با " نی " هست ، نی هم آواز نائی نه می گردد ، هم نشین لب نائی نه می شود ، که وجود تعلقات همانند گره نی محسوب می گردد ، و یا اگر به هنگام طوافِ خانه ی کعبه ، خانه ی خدا با خود باشی و خود را فراموش نه کرده باشی و فارغ از خود نه باشی مُشرک ، مرتد  هستی چون در طواف بقاء انانیت فرد وجود نه باید داشته باشد.

 و نیز اشاره ی عام دیگری را مولانا بیان و اشاره می کند که : فرد توبه جو ، چون از اعمال گذشته نادم گردید ، یاد گذشته در حالت هوشیاری به خاطر فرد توبه جو می آید و چون تعلق خاطر به گذشته و آینده بوده ، هر دو یاد گذشته و آینده ی فرد ، حجاب و پرده ی شهود می گردد و در اصطلاح ، دو قبلگی به وجود می آید و لذا نه باید در مرحله ی توبه درنگ نمود و سالک باید به سوی کمال راه رود و به داند که تعلق خاطر اسبابی است که او را از خداوند دور می نماید و حجابی می گردند میان او و خداوند ، پس هر دو یاد گذشته و آینده را آتش زن واز یاد ببر.

هست هشیاری ز یادِ ما مضی                              

ماضی و مستقبلت پرده ِ خدا

آتش اندر زن به هردو تا به کی                               

پُر گِرِه باشی ازین هردو چو  نی ؟

تا گره با نی بود ، همراز نیست                             

 همنشینِ آن لب و آواز نیست

در ادامه  داستان ، عمر به پیر چنگی می گوید : این خبرهائی را که از خداوند و در ستایش کمال خداوندی بیان می کنی از ذات خداوندی بی خبری ، زیرا با عقل و آگاهی بشری و در حالت هوشیاری شناخت ذات خداوندی ممکن نیست و شناخت تو از خداوند توام با نقصان معرفت و بی خبری از ذات خداوند است ( در تائید این تفسیر در دفتر چهارم می گوید:

آنکه در ذاتش تفکر کردنیست                               

در حقیقت آن نظر در ذات نیست

هست آن پندارِ او ، زیرا به راه                              

  صد هزاران پرده آمد تا اِله

هریکی در پرده ِ موصولِ خوست                            

وهم او آنست کان خود عینِ هوست

به نظر می آید که هر چند خدا ، خدا می گوئیم < خودم را عرض می کنم > امّا بی خبر از خدائیم )

عُمر در ادامه گفت : این توبه ی تو از گناه تو بدتر است ( دلائل آن در  قبل گفته شد ) ، و ای توئی که از حال گذشته ی خود توبه میکنی ، از این توبه کردن کی توبه خواهی نمود ؟ ( سالکی که سیر رو به کمال داشت و در اوی او محو و مستغرق بود نه باید به خود به پردازد و سیر رو به کمال خود را متوقف کند ، چنین فردی وصل شده و برای او خداوند غائب نیست و حضور دارد ، پس هنگامی که او حضور دارد محلی برای توبه و به خود پرداختن نه می ماند ، مگر نه آن که توبه ، رجوع به او بیان شده است ؟ )، در حالی که گاه تو بانگ " زیر " را قبله ی خود می کنی و گاهی گریه ی زار را طالب می شوی .

 با این گفته ها ، عُمر انعکاس دهنده ی اسرار الهی گردید ، و دل پیر چنگی بیدار و روشن گشت و هم چون جان ، بی گریه و خنده شد ( یعنی این که ، دیگر طالب گریه نه بود ، زیرا گریه و خنده حظّ نفسانی داشته و جان به هر دو متصّف نه می گردد ، و به همین علت می گوید : همانند جان بی گریه و خنده شد).

چونکه فاروق آینه اسرار شد                                  

جانِ پیر از اندرون بیدار شد

همچو جان بی گریه و بی خنده شد                       

جانش رفت و جانِ دیگر زنده شد

حیرتی آمد درونش آن زمان                                  

 که برون شد از زمین و آسمان

جُست و جوئی از ورای جست و جو                        

من نمی دانم ، تو می دانی بگو

حال و قالی از ورایِ حال و قال                                

غرقه گشته در جمالِ ذوالجلال

غرقه یی نه که خلاصی باشدش                            

یا به جز دریا کسی بشناسدش

پیر چنگی به این حال که رسید ، جان حیوانی اش رفت و به مُرد ، و جان دیگر زنده شد ، این جان دیگر ورای جان انسانی و نباتی و حیوانی است . در این هنگام آن وعده ی الهی " رستگاری عظیم " برای پیر چنگی ( گم راهی که به راه آمده ) فرا رسید و از سرای تکلیف به عالم بقا رفت و به معرفتی رسید که ورای آن پندارها ( حتی ورای آن اشارات عُمر ) بود ، روشنائی را دید ، نور را دید و در درونش حیرتی از مشاهده ی آن پدیدار شد که او را از ما سوی الله بیرون بُرد ، یک شبه سیر الی الله و سیر فی الله به وجود آمد ، و جان پیر چنگی جُست و جوئی در عالم حیرت فوق جست و جوی ماورای حسی می کند ، با دیدن نور در جمال با شکوهش غرق می گردد ، حال و قالی پیدا می کند که ورای هر نوع حال و قالی است و در " او " غرق می شود ، نه چنان استغراقی که امکان خلاصی باشدش ، جان پیر چنگی چنان در اوی او غرق می شود که یکی می گردد ( جزء به کُل خودش پیوسته) و به جز همان " دریا " کسی قادر به شناخت و تفکیک او از این " دریای کُل " نیست ، چون عین و اثری از او باقی نه مانده است.

مولانا با آن که می گوید " من نمیدانم ، تو میدانی بگو " تمام اشارات را برای سالکان صادق و نکته سنج روشن نمود بود مثلاً : " بقا یافتن در ذات حق " را در بیت ۲۱۲۱ ، " بیان وحدت " در ابیات ۱۹۵۲ - ۱۹۴۰ ، و " حال و قالی ورای حال و قال " در ابیات ۱۷۳۵ - ۱۷۳۲ و " یکی شدن جزء در کُل همانند آب جوی در آب دریا " .

برای درک و استنباط بیشتر از این داستان شگرف عرفانی به " شرح عرفانی مثنوی مولوی " جلو دوم تآلیف این حقیر مراجعه شود ، با این وجود کوتاه اشاره ای اضافه می نمایم تا مورد استفاده قرار گیرد.

آب دریا را اگر نتوان کشید        

هم به قدر تشنگی باید چشید

مولانا در ابیات ۲۰۹۲ به بعد اشاره کرده که با خوابیدن پیر چنگی " مرغِ جانش از حبس رست " و بجَست و " گشت آزاد از تن و رنج جهان " و در " صحرای جان " قرار گرفت یعنی در عالم خود ، عالم ملکوت ، پس هنگامی که جسم به مراتب می آید در هر مرتبه ئی نامی را کسب می کند مثلاً جسم نبات ، جسم حیوان ، جسم جماد ، و روح نیز بالاجبار چون زندانی تن است به همان مراتب بر آمده و نام آن مراتب را کسب می کند : روح نباتی ، روح حیوانی ،  پیر چنگی تا به گورستان نیامده بود جانی در مرتبه ی نفسانی داشت امّا هنگامی که معرفت یافت و به نور رسید جان انسانی در وی بود ، یعنی جان وی در مرتبه ی انسانی بود امّا زمانی که " پیر و حالش روی در پرده کشید "  آن جان انسانی به عالم خود رفت و دیگر چیزی نماند جز فضل و رحمت خداوند ، و دیگر هدایت شده ای و استکمال یافته ای را خداوند با " جان دیگری " از سرای تکلیف به سرای باقی بُرد که اندر وهم ناید و نه می توان گفت چه نوع جانی بود  ، چه طور رفت و چه گونه جائی است که در مورد آن خداوند فرموده " رستگاری عظیم "  ، امّا با این وجود مولوی باز هم اندک اشاره ای می کند که پیر چنگی با آمدن " جان دیگر " زنده شد و در درونش حیرتی پدیدار گردید که فوق همه ی حیرت ها بود و او را از زمین و آسمان برون بُرد و پیر در جمال ذوالجلال غرقه گشت ، چنان غرق شد که هیچ خلاصی در آن نه بود ، جزء در کُل غرق گردید و کُل شد.

چونکه قصّه ی حالِ پیر اینجا رسید                            

پیر و حالش روی در پرده کشید

پیر دامن راز گفت و گو فشاند                                   

نیم گفته در دهانِ ما بماند

از پیِ این عیش و عشرت ساختن                            

صد هزاران جان بشاید باختن

صد هزاران جان بشاید باختن ، برای رسیدن به چنین عیش و عشرتی پسندیده و سزاوار است که صدها هزار جانت را هم فدا کنی که در این راه باید همچون باز که در بیشه به شکار می پردازد ، تو نیز در شکارِ جان باز باشی و همانند خورشید جهان افروز که با جان فشانی نور افشانی می کند ، تو هم جان فشان باشی ، خورشید با نور افشانی خود هر لحظه تهی می گردد امّا چون جان بازی می کند او را از نور پُر می نمایند.

در انتها باید یاد آوری نمایم که سالک باید بلا کش باشد و بلای دیگران را به جان به خَرَد ضمن آن که برای رسیدن به چنین عیشی جان بازی کند که اشاره کرده جان فشانی کن تا جان دیگر را شکار کنی ، و برای دریافت " جان دیگر " هم چون باز ، همت بلند باش .

( در تاریخ 1389/10/12 تالیف یافت و آخرین مقاله ی کتاب " عشق " بوده )

 

 


داستان پیر چنگی . مثنوی مولوی . برگه ی اول

پیر چنگی

 

 در دوران عمرمطربی چنگ نوازِ نام آوری بود که آوازی دل انگیز داشت ، دل انگیزی صدایش به حدّی بود که بلبل نغمه خوان از آواز او مدهوش می شد و لذت شنیدن آواز خوب او صد چندان می شد . صدای گرم او زینت بخش هر مجلس و محفلی بود واز صدایش مردگان بی روح هم حیات می گرفتند و چون پرندگان به پرواز در می آمدند :

مطربی از وی جهان شد پُر طرب               رسته ز آوازش خیالات عجب

از نوایش مرغِ دل پَرّان شدی                    وز صدایش هوشِ جان حیران شدی

چون برآمد روزگار و پیر شد                      بازِ جانش از عجز پشه گیر شد

مطرب چنگ نوازی که خلق جهان از آوازش پُر طرب و شادمان می شدند و خیالات عجیب و شگفتی از آوازش در شنونده ایجاد می شد ، واز نوای چنگ اش مرغ دل بال در می آورد و پرّان می شد ، و از آوازش هوش جان مات و مبهوت می گردید.

ولی پس از گذشت سال ها ،روزگار پیری فرا رسید ، ضعیف و ناتوان گردید ، کمرش خمیده و همانند خُم دوتو ، وابروان بر روی چشم هم چون پاردُم آویخته شده بودند . آواز لطیف و روح بخش او دیگر زشت شده بود ، و هیچ کس خوالهان شنیدن آوازش نه بود ، طبعاً چنین آوازی کم ترین ارزشی برای شنونده نه خواهد داشت . آن آوازی که موجب رشک رب النوع طرب بود همانند آواز ناخوشایند خر پیری عذاب آور شده بود.

چون مطرب چنگ نواز ، که نوایش رشک زهره بود ، پیر تر شد و ضعیف گشت ، بی کار ماند ، بیکاری به حدّی بود که از شدت نداری نیازمند یک گرده ی نان گردید ، در این هنگامِ نا امیدی ، رو به سوی پروردگار ، آن تنها پناه بی پناهان نموده و ی گوید : خداوندا ، به من بی مقدار عمر طولانی و مهلت بسیار عطا کردی ، و لطف ها نمودی ای لطیف ، امّا من در این هفتاد سال را معصیت و گناه ورزیده که با این وجود حتی یک روز هم عطایت را از من دریغ نه نمودی ، امروز مرا کسب و کاری نیست ، و لذا مهمان توام و برای تو چنگ می زنم چون از آنِ تو هستم .

معصیت ورزیده ام هفتاد سال               باز نگرفتی زمن روزی نَوال

نیست کسب ، امروز مهمان تُوَم           چنگ بَهرِ تو زنم ، کانِ تُوَم

چنگ را برداشت و شد الله جو              سویِ گورستالن یثرب آه جو

مطرب بی پناه و بی کس ، درمانده از همه جا ، و وامانده از همه کس ، پناهگاه اصلی را یافته و خداجو می گردد،چنگ را بر می دارد و آه گویان به سوی گورستان مدینه رهسپار می شود و می گوید : از خدا دست مزدِ نوازندگی را طلب می کنم و اوست که آواز قلبی را دریافت و قبول می کند.

اکنون اندرون مطرب از او مست شده و در می یابد که " کهربای فکر و آواز ، اوست " . مطرب چنگ نواز چون در آخرین لحظاتِ عمر خدا جو گردید ، از هستی خود بیرون آمد و چنگ را برای آن هستی بخش به دست گرفت و گریان و زار بسیار چنگ زد . سپس چنگ را بالین نموده و برگوری افتاد تا خواب او را درربود ، با به خواب رفتن مطرب ، مرغ جانش ، همان روح انسانی وی از زندان تن رها و موقتا به عالم خود رفت ، روح انسانی مطرب ، چنگ و چنگ زن را رها نموده واز زندان تن معصیت کار ( مولوی از این نظر می گوید معصیّت کار چون از یاد خدا غافل بود و الی هیچ گناه و معصیتی ننموده بود ) رهائی یافت ، از این قالب تن و رنج این جهان سفلی آزاد گشت و به جهان ساده و عالم مجردات خود که صحرای جان است رفت .

 چونکه زد بسیار و گریان سر نهاد          چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد

خواب بردش مرغِ جانش از حبس رست        چنگ و چنگی را رها کرد و بجست

گشت آزاد از تن و رنجِ جهان              در جهانی ساده و صحرایِ جان

صحرای جان اضافه ی تشبیهی است که مولوی برای عالم ملکوت گفته ( صحرا اصولاً محل تفرج است ) و در جلد اول کتاب " شرح عرفانی مثنوی مولوی " ابیات ۴۰۴ ببعد شرح و توصیف نموده ام . با خوابیدن مطرب چنگ نواز ، جان او به صحرای جان پرواز می کندو در آن جا ، ماجرا سرائی می کند که : ای کاش مرا دراین صحرای جان نگه می داشتند تا در این باغی که همیشه بهار است ، خوش باشم ، و مست و شیدای این صحرا و بوستان غیبی باشم ، و در این حال مستی و خوشی ، بی پَر و پا سیّر می کردم و بدون لب و دندان از شیرینی و حلاوت این سیّر بهره می بردم و ذکر و فکری بدون رنج دماغی داشتم و با ساکنان این چرخ بازی می کردم ، و آن زمان می توانستم عالمی را با چشم بسته به بینم و بدون دست گل و ریحان را از این عالم می چیدم .

جان به این دلیل ماجرا سرائی می کند که در قالب تن آزاد نیست و پای بسته ی جسم است ولی هنگامی که از قالب تن به دلیل خوابِ تن ، رها می شود همانند خیال وسعت و آزادی دارد و آن چه را که تمایل دارد به صورت ماجرا بازگو می کند. جان مطرب چنگی هفتاد سال در اسارت قالب تن معصیت کاری زندانی بوده و آرزوی رهائی داشته و اکنون با این خواب که مولانا در این برهه از زمان پیری مطرب ، آن را به تحریر آورده آرزوهای جان را بازگو می کند و اشاره می نمایند که جان ما طالب رهائی از این کالبد است .( در مقاله ی عشق به کمال که متعاقبا درج خواهد شد چگونگی آمدن جان به قالب بیان شده )

جان مطرب چنگی می گوید : ای کاش در این عالم ، در این صحرای غیبی که همه ی فصل هایش بهار است و پُرگل و ریحان ، می ماندم و به قالب معصیت کاری وارد نه می شدم . جان چون کمال است به امور دنیائی وابسته نیست ولی اسیر تن و قالب است و هنگام خواب موقتاً به عالم خود بر می رود  . طبعاً باز گشت به عالم تن را خواهان نیست ولی پذیرای امر خداوند است و به همین علت در عالم مجردات با ماجرا سرائی پرداخته و آرزوی خود را بیان می کند .

آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت               تا که خویش از خواب نتوانست داشت

در عجب افتاد کین معهود نیست                    این ز غیب افتاد ، بی مقصود نیست

سر نهاد و خواب بردش ، خواب دید                 کامدش از حق ندا جانش شنید

همان زمان که پیر چنگی به خواب رفت ، خداوند بر عُمر خوابی را گماشت به طوری که عُمر نه توانست بر خواب  فائق آید و متعجب بود از این که خوابی نا به هنگام و بی سابقه بر وی چیره شده ، آن را مشیّت دانسته و تسلیم خواب شد و گفت : این خواب از عالم غیب است و بی حکمت نیست ، تسلیم شد و به خواب رفت ، در خواب ندائی را از جانب خداوند با گوش جان شنید ، آن ندائی که اصل هر صدا و نوائی است ، آن ندای ذات خداوندیست و از آثار وجود است و اوست که اصل وجود است ، پس آن ندا اصل ولی مابقی صداست که انعکاسی از ندای اوست ، همان طوری که در ابتدای مثنوی نیز اشاره شده: انعکاس ندا ، صدا است ، " سوی ما آید ندا هارا صدا " که اقوام مختلف ، ترک و کرد و پارسی و عرب بدون گوش و زبان این ندا را فهم کرده اند ، و نه تنها ترک و تاجیک و زنگی ، بل که چوب و سنگ هم این ندا را فهم می کنند.

لازم به یاد آوریست که هر موجودی به دلیل آن که خواهان کمال است ، ندای خداوند را می شنود ، و تحقیقاً خداوند به گوش هر موجودی ندائی را می گوید تا او را به سوی کمال خود فرستد و هر موجودی که این ندا را دریابد مطمئناً به سوی کمال دو اسبه شتابان می رود ، ضمن آن که ذره ذره ی این " هر موجودی " از اشتیاق به سوی کمال رفتن مست خواهد بود . هنگامی که هر موجودی ندای خداوندی را شنید ، عارف به او می گردد ، و امتثال امر او می کند ، و اقرار به ربوبیت وی و در همه حال تسبیح وی کند و خداوند هر لحظه می فرماید " اَلَستُ بِرَبَکُم ؟ " - آیا من پروردگار شما نیستم ؟ که جوهر و عرض یعنی جمیع موجودات اعم از جماد ، نبات و حیوان این ندا را می شنوند و چون وجودی نه دارند با تصدیق خداوندی و به امر " کُن " همه از وجود او هستی می گیرند ، اگر صدای تصدیق موجودات شنیده نه می شود به این علت است که از خود وجودی نه دارند امّا هنگامی که از وجود حق هستی گرفتند " بلی " را می گویند و اقرار به ربوبیت خداوند وتسبیح وی ، شنیده می شود .

نکته ای گویم که : خطاب " الست بربکم " اختصاص به زمان خاصی نه دارد زیرا این خطاب دائمی است ، و چون مولانا اشاره می کند که :

گر نمی آید بلی زیشان ولی              آمدنشان از عدم باشد بلی

پس صدای بلی این مفهوم را می رساند که " الست بربکم " قبل از خطاب به امر  " کُن " بوده است و چون اشیاء و هر موجود به امر  " کُن " هستی گرفت بلی را می گویند ، لذا باید به هوش بود که هر دم ندای " الست بربکم " هست .

ادامه دارد

 


داستان پیر چنگی . مثنوی مولوی . برگه ی دوم

ادامه پیر چنگی

ندائی به گوش جان عُمَر رسید که : ای عُمر ، حاجت بنده ی مارا بر آورده نما : در گورستان ، بنده ای داریم خاص و گرامی ، به سوی گورستان عزیمت کن و قبل از رفتن هفت صد دینار تمام از بیت المال مردم به همراه ببر و بگو ای کسی که تو ما را اختیار نمودی ، این مقدار دینار را در حال حاضر از ما قبول نما که به جهت مُزدِ نوازندگیت است ، آن را خرج کُن ، هنگامی که تمام شد همین جا بیا و نیازمندیت را باز گو.

عُمر از شکوه و عظمت آن ندا بر جَست از خواب و کمر خدمت  بست ، با در بغل گذاشتن کیسه ی محتوی هفت صد دینار  رو به سوی گورستان به جُست و جویا ی بنده ی خاص و گرامی خداوند دوان دوان رفت ، همه جای گورستان را بسیار گشت ولی غیر از آن پیر کسی را نه دید ، با خود گفت :

این نه باید بنده ی خاص خداوند باشد ، دیگر باره دوان شد امّا غیر از آن پیر کسی را نه دید و در این امر در ماند ، و با خود گفت : خداوند فرمود که ما را بنده ای پاک و شایسته و فرخنده ای هست ، مگر پیر چنگی می تواند بنده ی خاص خداوند باشد؟

مرتبه ی دگر ، عُمَر همه جای گورستان را همانند شیری شکاری که بهر صیدی همه جای دشت را می گردد ، کنجکاوانه گشت زد و هنگامی که یقین پیدا نمود که غیر از پیر چنگی کس دیگری نیست ، به خود گفت : در سیاهی و تاریکی هم دل روشن وجود دارد .و چون عمر را یقین حاصل گردید ، آمد و همان جائی که پیر چنگی خوابیده بود ، با کمال ادب نشست ، در همین هنگام عطسه ای بر وی عارض گشت که بر اثر آن پیر چنگی از خواب جَست ، همین که چشم اش بر عُمر افتاد شگفت زده شد و لرزه بر اندامش مستولی گشت ، لذا از ترس عازم رفتن شده و در دل گفت :

گفت در باطن خدایا از تو داد                         محتسب بر پیرکی چنگی فتاد

همین که عُمَر در رخ آن پیر چنگی نظر کرد و او را شرمسار و رنگ پریده دید ، به او گفت از من مترس و فرار مکن که از خداوند برایت مژده آورده ام ، خداوند چند ستایش از خصلت های تو فرموده که مرا مشتاق دیدن رویت کرده ، پس دوری مکن و در کنار من به نشین تا برایت ازاین اقبال رازی به گویم .

خداوند سلام بر تو می فرستد و از تو می پرسد از رنج و غم شدید چه گونه می گذرانی ؟ بهر حال اکنون این چند دینار را به عنوان مُزد نوازگیت به گیر و خرج کُن و چون تمام شد باز هم این جا بیا ، پیر چنگی این نقل و قول را چون از عُمر شنید ، نادم گردیده و بر خود افسوس خورد که چگونه از چنین خدائی غفلت کرده ، با صدای بلند گفت : ای خدای بی نظیر ، بر اثر حالی که کسب کرده بوده این جمله مرتباً تکرار می شد ، تا به حدی این تکرار ادامه یافت که از شرم آب شدو بسیار گریست ، چون بسیار گریست و دردِ درک نه کردن چنین خداوندی از اندازه گذشت ، آن هنگام بانی این غفلت را ، یعنی چنگ را بر زمین زد و آن را شکست .

چون بسی بگریست و از حد رفت درد               چنگ را زد بر زمین و خُرد کرد

گفت ای بوده حجابم از الِه                              ای مرا تو راه زن از شاه راه

ای بخورده خونِ من هفتاد سال                       ای ز تو رویَم سیه پیشِ کمال

ای خدای با عطایِ با وفا                                 رحم کُن بر عمر رفته در جفا

و سپس چنگ را مورد خطاب قرار داده و گفت : ای چنگ این تو بودی که حجاب بین خداوند و من شدی و مرا از شاه راه حقیقت باز داشتی و مدت هفتاد سال غفلت برایم به وجود آوردی و این سیاه روئی و شرمندگی در پیش کمال از تو به وجود آمده . ای خداوند عطا دهنده ی با وفا بر این عمری که در جفا به سر آوردم رحم فرما.

مولانا در این داستان همانند داستان طوطی و بازرگان روشن می کند که : " اشتهار خلق بند محکمی است " در از خدا دور ماندن و تا از خود نه گذری به او نه می رسی که " حیات عاشقان در مردگی است " وتا از خود فارغ نه گردی به او نه می رسی ، و نیز اتصال یا وصول به خداوند به صورتی خاص از پرستش موقوف نیست و شرط اصلی از خود فارغ شدن " کسی در ناکسی یافتن " است و سوز دل و اخلاص جان است  و حتی همین آواز و چنگ زدن هم اگر با سوز درونی هم راه گردد حُکم عبادت کسب می کند و سالک صادق را به خداوند می رساند ، بر خلاف آنانی که از سعه ی رحمت حق غافلند و می پندارند که خدا پرستی شکل خاصی دارد ، و در غیر آن شکل هیچ طاعتی پذیرفتنی نیست و نیز اگر به پنداریم که دعائی فقط مقبول است که در ترکیب کلامی عربی ، سریانی ، عبرانی و یا لاتین باشد و نه در ترکیبی دیگر و به ناچار تقلید وار کلماتی را بر زبان آوریم که معنی آن را درک نه می کنیم و یا نه کرده ایم و چون آوائی نیکو بوده در لفظ خوش می باشد ولی در درون درکی به وجود نیامده ، هم چنین هیچ فردی در درگاه حق تعالی خوار نه خواهد بود و ای بسا خوار ترین فرد از نظر خلق ، محبوب خداوند باشد ،که " او درون را بنگرد و حال را ".

خداوند به بشر عمری را داده که قیمت هر روز از آن عمر را کسی جز خود خدا درک نه کرده و خلق نه می دانند این عمر چه ارزشی دارد ، ومن هم ذم به دم این عمر گران بها را تلف نمودم و تمام عمر خود را در راه نواختن زیر و بم چنگ هدر دادم ، هنگامی که به یاد مقام و پرده ی عراق ( یکی از دستگاه های موسیقی ) می افتم افسوس می خورم که پرده ی عراق دم تلخ فراق از چنین خداوندی رااز یادم بُرد.

وای و افسوس از تازگی و لطافت مقام زیر افگند خُرد که کشت دلم خشک شد و دل به مُرد ، وای و افسوس از نغمه های این بیست و چهار مقام موسیقی که مرا به خواب بُرد و وقت گذشت.

ای خدا فریاد از منِ فریاد خواه ، داد می خواهم امّا نه از کسی ، بل که از خود ، چون بر خود ستم نمودم ، اگر چه داد خود را از کس نیابم الا از آن کسی که از من به خود من نزدیک تر است ، یعنی خداوند که خود فرموده :" ما از رگ گردن به شما نزدیک تریم " .

این تعیّن و منی ( وجود من ) از آثار تجلّی اوست که دم به دم می رسد ( تداوم تعیّن در هریک از مراتب وجود از آثار تجلّی وجودی خداوند است ) ، پس اگر این وجود من کم شود او را خواهــم دید ( از هستی خود فارغ شدن و به هستی او توجه کردن ، مثلاً همان طوری که فردی که پولی را می شمارد تا به تو دهد ، تو تمام توجه خود را به آن فردی که در حال شمارش پول است معطوف نموده ای و متوجه او هستی واز خود غافلی به قول شاعر نظر سوی او داری و نه سوی خود ).

پس از گریه و زاری پیر چنگی ، عُمر به او گفت : همین گریه و زاری از آثار هوشیاری توست ، چه اگر در او فانی شده بودی و محو او بودی این چنین گفتار و کرداری نه داشتی ، گریه نمی نمودی . زیرا آن که فانی گشته و محو او شده همه ی افعال خود را از حق می بیند و خود را از تصرف فعل معزول می نماید ، پس دیدن خود و نه دیدن او گناه است ، و راه تو هوشیاریست و حالِ هوشیاری هم توام با علم و آگاهی است و هنوز " من " و " او " وجود دارد ، وچون  " من " فاعل بوده زاری می کند و لذا این زاری دلیل هوشیاری است زیرا متضمن اثبات خود بوده و نه اثبات " او " و به همین علت مؤدی به شرک است و شرک نیز گناه می باشد ، به همین علت می بینیم اهل تصوف جز خدا فاعلی را مایشاء نه می دانند و حالت هوشیاری را صحو و حالت استغراق را سکر و محو می گویند.

توضیحاً متذکر میگردد: هوشیاری در این عالم در حقیقت حظ نفس و بقاء انانیت فرد است و برای سالک راه رفته " هوشیاری این جهان را آفت است " ، هنگامی که کسی حضور قلبی به خداوند داشت و در دل وی جز خدا جائی برای تعلقات دیگر نه بود و " ماضی و مستقبل " به یادش خطور نه کرد دیگر هوشیار نیست ( استُن این عالم ای جان غفلت است ) ، مگر در ابتدای مثنوی دلالت نه کرده بود کــــه " محرم این هوش جز بی هوش نیست " در این صورت نه باید چنین ساده از این بیت گذشت ، زیرا اصل مهم درک مثنوی در همین بیت دلالت شده و مولانا " هوش " و " بی هوش " را در بیت مشخص و مشــروط نموده که هرکس " بی هوش " نیست محرم این " هوش " نه خواهد بود و حتی نظام آفرینش ( فارغ از مسائل دین و عرفان ) بر مدار غفلت گذاشته شده و نه بر اساس هوشیاری ، امّا خلق مردم هوشیاری را ترجیح داده و می دهند ، در این داستان هم ، هوشیاری پیر چنگی باعث می گردد ایام جوانی و چنگ نوازی و همان تعلقات پیشین به یادش آید و در حقیقت هوشیاری باعث انگیزش یاد گذشته گردد که این حظّ نفس و بقاء انانیت فرد را نمایان می کند ، پس " گره ی " تعلقات هنوز در وجود فرد بوده که حالت پشیمانی و از دست رفتن گذشته به او دست داده است والا اگر در پیـــــر چنگی فقط  " شناخت " خدا بود حالت حیرانی و استغراق در وجود خداوند ، می بایست دست می داد و نه ندامت و گریه ، اگر چه توبه اولین قدم به سوی خداوند رفتن است و رکن اصلی توبه پشیمانی از گذشته است امّا اگر مستغرق او بودیم " غرق حق خواهد که باشد غرق تر " و واقعاً  " لا حَولَ و لا قُوَة اِلّا بِالَله " را قلباً درک کرده بودیم و تنها زبانی نه بوده ، آن هنگام دعوی وجودی ، و دعوی قوّت و دعوی فعل از ما رخت می بست .

علی الحال ، حالت حیرانی را در ابیات گذشته اشاره نموده و کارِ دین و شناخت خداوند مقتضی حیرت همراه با استغراق است و نه هوشیاری ، تا سعی و تلاش هم در میان خلق خداوند مستمر باشد و نظم آفرینش دگرگون نه شود . امّا غفلت برای این جهان لازم است " تا کنیم آن کار بر وفق قضا " و در نظام آفرینش خللی وارد نه گردد و قضا نیز حکم خود را پدید آورد و الا با وجود هوشیاری همه به عقبی توجه می نمودند و دیگر دنیائی وجود نه داشت ، تلاشی نه بود ، هنری به وجود نه می آمد و نظام آفرینش مختل می گردید.

پیر چنگی در حالت هوشیاری با این تفقدی که از جانب خداوند رسیده بود نادم گشته و بر عمر رفته متأسف می شود

ادامه دارد .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زندگی خوب من بیا زندگی را تنگ در آغوش بگیریم...