محل تبلیغات شما

داستان پیر چنگی . مثنوی مولوی . برگه ی سوم

ادامه پیر چنگی صفحه سوم

 و از این که ، از چنین خداوندی غفلت نموده و او را فراموش کرده توبه آغاز می کند و چون یاد خدا با یاد گذشته توام است پس هنوز از شرک و دو بینی رها نه شده که بدین جهت عُمر به او می گوید : این زاری و گریه ی تو هم از آثار هوشیاری توست در حالی که راه کسی که فانی گشته راه دیگر است .

در لا به لای داستان ، مولوی تمثیل آورده که تا گره با " نی " هست ، نی هم آواز نائی نه می گردد ، هم نشین لب نائی نه می شود ، که وجود تعلقات همانند گره نی محسوب می گردد ، و یا اگر به هنگام طوافِ خانه ی کعبه ، خانه ی خدا با خود باشی و خود را فراموش نه کرده باشی و فارغ از خود نه باشی مُشرک ، مرتد  هستی چون در طواف بقاء انانیت فرد وجود نه باید داشته باشد.

 و نیز اشاره ی عام دیگری را مولانا بیان و اشاره می کند که : فرد توبه جو ، چون از اعمال گذشته نادم گردید ، یاد گذشته در حالت هوشیاری به خاطر فرد توبه جو می آید و چون تعلق خاطر به گذشته و آینده بوده ، هر دو یاد گذشته و آینده ی فرد ، حجاب و پرده ی شهود می گردد و در اصطلاح ، دو قبلگی به وجود می آید و لذا نه باید در مرحله ی توبه درنگ نمود و سالک باید به سوی کمال راه رود و به داند که تعلق خاطر اسبابی است که او را از خداوند دور می نماید و حجابی می گردند میان او و خداوند ، پس هر دو یاد گذشته و آینده را آتش زن واز یاد ببر.

هست هشیاری ز یادِ ما مضی                              

ماضی و مستقبلت پرده ِ خدا

آتش اندر زن به هردو تا به کی                               

پُر گِرِه باشی ازین هردو چو  نی ؟

تا گره با نی بود ، همراز نیست                             

 همنشینِ آن لب و آواز نیست

در ادامه  داستان ، عمر به پیر چنگی می گوید : این خبرهائی را که از خداوند و در ستایش کمال خداوندی بیان می کنی از ذات خداوندی بی خبری ، زیرا با عقل و آگاهی بشری و در حالت هوشیاری شناخت ذات خداوندی ممکن نیست و شناخت تو از خداوند توام با نقصان معرفت و بی خبری از ذات خداوند است ( در تائید این تفسیر در دفتر چهارم می گوید:

آنکه در ذاتش تفکر کردنیست                               

در حقیقت آن نظر در ذات نیست

هست آن پندارِ او ، زیرا به راه                              

  صد هزاران پرده آمد تا اِله

هریکی در پرده ِ موصولِ خوست                            

وهم او آنست کان خود عینِ هوست

به نظر می آید که هر چند خدا ، خدا می گوئیم < خودم را عرض می کنم > امّا بی خبر از خدائیم )

عُمر در ادامه گفت : این توبه ی تو از گناه تو بدتر است ( دلائل آن در  قبل گفته شد ) ، و ای توئی که از حال گذشته ی خود توبه میکنی ، از این توبه کردن کی توبه خواهی نمود ؟ ( سالکی که سیر رو به کمال داشت و در اوی او محو و مستغرق بود نه باید به خود به پردازد و سیر رو به کمال خود را متوقف کند ، چنین فردی وصل شده و برای او خداوند غائب نیست و حضور دارد ، پس هنگامی که او حضور دارد محلی برای توبه و به خود پرداختن نه می ماند ، مگر نه آن که توبه ، رجوع به او بیان شده است ؟ )، در حالی که گاه تو بانگ " زیر " را قبله ی خود می کنی و گاهی گریه ی زار را طالب می شوی .

 با این گفته ها ، عُمر انعکاس دهنده ی اسرار الهی گردید ، و دل پیر چنگی بیدار و روشن گشت و هم چون جان ، بی گریه و خنده شد ( یعنی این که ، دیگر طالب گریه نه بود ، زیرا گریه و خنده حظّ نفسانی داشته و جان به هر دو متصّف نه می گردد ، و به همین علت می گوید : همانند جان بی گریه و خنده شد).

چونکه فاروق آینه اسرار شد                                  

جانِ پیر از اندرون بیدار شد

همچو جان بی گریه و بی خنده شد                       

جانش رفت و جانِ دیگر زنده شد

حیرتی آمد درونش آن زمان                                  

 که برون شد از زمین و آسمان

جُست و جوئی از ورای جست و جو                        

من نمی دانم ، تو می دانی بگو

حال و قالی از ورایِ حال و قال                                

غرقه گشته در جمالِ ذوالجلال

غرقه یی نه که خلاصی باشدش                            

یا به جز دریا کسی بشناسدش

پیر چنگی به این حال که رسید ، جان حیوانی اش رفت و به مُرد ، و جان دیگر زنده شد ، این جان دیگر ورای جان انسانی و نباتی و حیوانی است . در این هنگام آن وعده ی الهی " رستگاری عظیم " برای پیر چنگی ( گم راهی که به راه آمده ) فرا رسید و از سرای تکلیف به عالم بقا رفت و به معرفتی رسید که ورای آن پندارها ( حتی ورای آن اشارات عُمر ) بود ، روشنائی را دید ، نور را دید و در درونش حیرتی از مشاهده ی آن پدیدار شد که او را از ما سوی الله بیرون بُرد ، یک شبه سیر الی الله و سیر فی الله به وجود آمد ، و جان پیر چنگی جُست و جوئی در عالم حیرت فوق جست و جوی ماورای حسی می کند ، با دیدن نور در جمال با شکوهش غرق می گردد ، حال و قالی پیدا می کند که ورای هر نوع حال و قالی است و در " او " غرق می شود ، نه چنان استغراقی که امکان خلاصی باشدش ، جان پیر چنگی چنان در اوی او غرق می شود که یکی می گردد ( جزء به کُل خودش پیوسته) و به جز همان " دریا " کسی قادر به شناخت و تفکیک او از این " دریای کُل " نیست ، چون عین و اثری از او باقی نه مانده است.

مولانا با آن که می گوید " من نمیدانم ، تو میدانی بگو " تمام اشارات را برای سالکان صادق و نکته سنج روشن نمود بود مثلاً : " بقا یافتن در ذات حق " را در بیت ۲۱۲۱ ، " بیان وحدت " در ابیات ۱۹۵۲ - ۱۹۴۰ ، و " حال و قالی ورای حال و قال " در ابیات ۱۷۳۵ - ۱۷۳۲ و " یکی شدن جزء در کُل همانند آب جوی در آب دریا " .

برای درک و استنباط بیشتر از این داستان شگرف عرفانی به " شرح عرفانی مثنوی مولوی " جلو دوم تآلیف این حقیر مراجعه شود ، با این وجود کوتاه اشاره ای اضافه می نمایم تا مورد استفاده قرار گیرد.

آب دریا را اگر نتوان کشید        

هم به قدر تشنگی باید چشید

مولانا در ابیات ۲۰۹۲ به بعد اشاره کرده که با خوابیدن پیر چنگی " مرغِ جانش از حبس رست " و بجَست و " گشت آزاد از تن و رنج جهان " و در " صحرای جان " قرار گرفت یعنی در عالم خود ، عالم ملکوت ، پس هنگامی که جسم به مراتب می آید در هر مرتبه ئی نامی را کسب می کند مثلاً جسم نبات ، جسم حیوان ، جسم جماد ، و روح نیز بالاجبار چون زندانی تن است به همان مراتب بر آمده و نام آن مراتب را کسب می کند : روح نباتی ، روح حیوانی ،  پیر چنگی تا به گورستان نیامده بود جانی در مرتبه ی نفسانی داشت امّا هنگامی که معرفت یافت و به نور رسید جان انسانی در وی بود ، یعنی جان وی در مرتبه ی انسانی بود امّا زمانی که " پیر و حالش روی در پرده کشید "  آن جان انسانی به عالم خود رفت و دیگر چیزی نماند جز فضل و رحمت خداوند ، و دیگر هدایت شده ای و استکمال یافته ای را خداوند با " جان دیگری " از سرای تکلیف به سرای باقی بُرد که اندر وهم ناید و نه می توان گفت چه نوع جانی بود  ، چه طور رفت و چه گونه جائی است که در مورد آن خداوند فرموده " رستگاری عظیم "  ، امّا با این وجود مولوی باز هم اندک اشاره ای می کند که پیر چنگی با آمدن " جان دیگر " زنده شد و در درونش حیرتی پدیدار گردید که فوق همه ی حیرت ها بود و او را از زمین و آسمان برون بُرد و پیر در جمال ذوالجلال غرقه گشت ، چنان غرق شد که هیچ خلاصی در آن نه بود ، جزء در کُل غرق گردید و کُل شد.

چونکه قصّه ی حالِ پیر اینجا رسید                            

پیر و حالش روی در پرده کشید

پیر دامن راز گفت و گو فشاند                                   

نیم گفته در دهانِ ما بماند

از پیِ این عیش و عشرت ساختن                            

صد هزاران جان بشاید باختن

صد هزاران جان بشاید باختن ، برای رسیدن به چنین عیش و عشرتی پسندیده و سزاوار است که صدها هزار جانت را هم فدا کنی که در این راه باید همچون باز که در بیشه به شکار می پردازد ، تو نیز در شکارِ جان باز باشی و همانند خورشید جهان افروز که با جان فشانی نور افشانی می کند ، تو هم جان فشان باشی ، خورشید با نور افشانی خود هر لحظه تهی می گردد امّا چون جان بازی می کند او را از نور پُر می نمایند.

در انتها باید یاد آوری نمایم که سالک باید بلا کش باشد و بلای دیگران را به جان به خَرَد ضمن آن که برای رسیدن به چنین عیشی جان بازی کند که اشاره کرده جان فشانی کن تا جان دیگر را شکار کنی ، و برای دریافت " جان دیگر " هم چون باز ، همت بلند باش .

( در تاریخ 1389/10/12 تالیف یافت و آخرین مقاله ی کتاب " عشق " بوده )

 

 

ترجیح بند هاتف اصفهانی ، برگه ی ششم

ترجیح بند هاتف اصفهانی ، برگه ی پنجم

ترجیح بند هاتف اصفهانی ، برگه ی چهارم

، ,جان ,ی ,پیر ,چنگی ,کند ,، و ,می کند ,پیر چنگی ,و در ,و به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ارز دیجیتال