داستان پیر چنگی . مثنوی مولوی . برگه ی دوم
ندائی به گوش جان عُمَر رسید که : ای عُمر ، حاجت بنده ی مارا بر آورده نما : در گورستان ، بنده ای داریم خاص و گرامی ، به سوی گورستان عزیمت کن و قبل از رفتن هفت صد دینار تمام از بیت المال مردم به همراه ببر و بگو ای کسی که تو ما را اختیار نمودی ، این مقدار دینار را در حال حاضر از ما قبول نما که به جهت مُزدِ نوازندگیت است ، آن را خرج کُن ، هنگامی که تمام شد همین جا بیا و نیازمندیت را باز گو.
عُمر از شکوه و عظمت آن ندا بر جَست از خواب و کمر خدمت بست ، با در بغل گذاشتن کیسه ی محتوی هفت صد دینار رو به سوی گورستان به جُست و جویا ی بنده ی خاص و گرامی خداوند دوان دوان رفت ، همه جای گورستان را بسیار گشت ولی غیر از آن پیر کسی را نه دید ، با خود گفت :
این نه باید بنده ی خاص خداوند باشد ، دیگر باره دوان شد امّا غیر از آن پیر کسی را نه دید و در این امر در ماند ، و با خود گفت : خداوند فرمود که ما را بنده ای پاک و شایسته و فرخنده ای هست ، مگر پیر چنگی می تواند بنده ی خاص خداوند باشد؟
مرتبه ی دگر ، عُمَر همه جای گورستان را همانند شیری شکاری که بهر صیدی همه جای دشت را می گردد ، کنجکاوانه گشت زد و هنگامی که یقین پیدا نمود که غیر از پیر چنگی کس دیگری نیست ، به خود گفت : در سیاهی و تاریکی هم دل روشن وجود دارد .و چون عمر را یقین حاصل گردید ، آمد و همان جائی که پیر چنگی خوابیده بود ، با کمال ادب نشست ، در همین هنگام عطسه ای بر وی عارض گشت که بر اثر آن پیر چنگی از خواب جَست ، همین که چشم اش بر عُمر افتاد شگفت زده شد و لرزه بر اندامش مستولی گشت ، لذا از ترس عازم رفتن شده و در دل گفت :
گفت در باطن خدایا از تو داد محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
همین که عُمَر در رخ آن پیر چنگی نظر کرد و او را شرمسار و رنگ پریده دید ، به او گفت از من مترس و فرار مکن که از خداوند برایت مژده آورده ام ، خداوند چند ستایش از خصلت های تو فرموده که مرا مشتاق دیدن رویت کرده ، پس دوری مکن و در کنار من به نشین تا برایت ازاین اقبال رازی به گویم .
خداوند سلام بر تو می فرستد و از تو می پرسد از رنج و غم شدید چه گونه می گذرانی ؟ بهر حال اکنون این چند دینار را به عنوان مُزد نوازگیت به گیر و خرج کُن و چون تمام شد باز هم این جا بیا ، پیر چنگی این نقل و قول را چون از عُمر شنید ، نادم گردیده و بر خود افسوس خورد که چگونه از چنین خدائی غفلت کرده ، با صدای بلند گفت : ای خدای بی نظیر ، بر اثر حالی که کسب کرده بوده این جمله مرتباً تکرار می شد ، تا به حدی این تکرار ادامه یافت که از شرم آب شدو بسیار گریست ، چون بسیار گریست و دردِ درک نه کردن چنین خداوندی از اندازه گذشت ، آن هنگام بانی این غفلت را ، یعنی چنگ را بر زمین زد و آن را شکست .
چون بسی بگریست و از حد رفت درد چنگ را زد بر زمین و خُرد کرد
گفت ای بوده حجابم از الِه ای مرا تو راه زن از شاه راه
ای بخورده خونِ من هفتاد سال ای ز تو رویَم سیه پیشِ کمال
ای خدای با عطایِ با وفا رحم کُن بر عمر رفته در جفا
و سپس چنگ را مورد خطاب قرار داده و گفت : ای چنگ این تو بودی که حجاب بین خداوند و من شدی و مرا از شاه راه حقیقت باز داشتی و مدت هفتاد سال غفلت برایم به وجود آوردی و این سیاه روئی و شرمندگی در پیش کمال از تو به وجود آمده . ای خداوند عطا دهنده ی با وفا بر این عمری که در جفا به سر آوردم رحم فرما.
مولانا در این داستان همانند داستان طوطی و بازرگان روشن می کند که : " اشتهار خلق بند محکمی است " در از خدا دور ماندن و تا از خود نه گذری به او نه می رسی که " حیات عاشقان در مردگی است " وتا از خود فارغ نه گردی به او نه می رسی ، و نیز اتصال یا وصول به خداوند به صورتی خاص از پرستش موقوف نیست و شرط اصلی از خود فارغ شدن " کسی در ناکسی یافتن " است و سوز دل و اخلاص جان است و حتی همین آواز و چنگ زدن هم اگر با سوز درونی هم راه گردد حُکم عبادت کسب می کند و سالک صادق را به خداوند می رساند ، بر خلاف آنانی که از سعه ی رحمت حق غافلند و می پندارند که خدا پرستی شکل خاصی دارد ، و در غیر آن شکل هیچ طاعتی پذیرفتنی نیست و نیز اگر به پنداریم که دعائی فقط مقبول است که در ترکیب کلامی عربی ، سریانی ، عبرانی و یا لاتین باشد و نه در ترکیبی دیگر و به ناچار تقلید وار کلماتی را بر زبان آوریم که معنی آن را درک نه می کنیم و یا نه کرده ایم و چون آوائی نیکو بوده در لفظ خوش می باشد ولی در درون درکی به وجود نیامده ، هم چنین هیچ فردی در درگاه حق تعالی خوار نه خواهد بود و ای بسا خوار ترین فرد از نظر خلق ، محبوب خداوند باشد ،که " او درون را بنگرد و حال را ".
خداوند به بشر عمری را داده که قیمت هر روز از آن عمر را کسی جز خود خدا درک نه کرده و خلق نه می دانند این عمر چه ارزشی دارد ، ومن هم ذم به دم این عمر گران بها را تلف نمودم و تمام عمر خود را در راه نواختن زیر و بم چنگ هدر دادم ، هنگامی که به یاد مقام و پرده ی عراق ( یکی از دستگاه های موسیقی ) می افتم افسوس می خورم که پرده ی عراق دم تلخ فراق از چنین خداوندی رااز یادم بُرد.
وای و افسوس از تازگی و لطافت مقام زیر افگند خُرد که کشت دلم خشک شد و دل به مُرد ، وای و افسوس از نغمه های این بیست و چهار مقام موسیقی که مرا به خواب بُرد و وقت گذشت.
ای خدا فریاد از منِ فریاد خواه ، داد می خواهم امّا نه از کسی ، بل که از خود ، چون بر خود ستم نمودم ، اگر چه داد خود را از کس نیابم الا از آن کسی که از من به خود من نزدیک تر است ، یعنی خداوند که خود فرموده :" ما از رگ گردن به شما نزدیک تریم " .
این تعیّن و منی ( وجود من ) از آثار تجلّی اوست که دم به دم می رسد ( تداوم تعیّن در هریک از مراتب وجود از آثار تجلّی وجودی خداوند است ) ، پس اگر این وجود من کم شود او را خواهــم دید ( از هستی خود فارغ شدن و به هستی او توجه کردن ، مثلاً همان طوری که فردی که پولی را می شمارد تا به تو دهد ، تو تمام توجه خود را به آن فردی که در حال شمارش پول است معطوف نموده ای و متوجه او هستی واز خود غافلی به قول شاعر نظر سوی او داری و نه سوی خود ).
پس از گریه و زاری پیر چنگی ، عُمر به او گفت : همین گریه و زاری از آثار هوشیاری توست ، چه اگر در او فانی شده بودی و محو او بودی این چنین گفتار و کرداری نه داشتی ، گریه نمی نمودی . زیرا آن که فانی گشته و محو او شده همه ی افعال خود را از حق می بیند و خود را از تصرف فعل معزول می نماید ، پس دیدن خود و نه دیدن او گناه است ، و راه تو هوشیاریست و حالِ هوشیاری هم توام با علم و آگاهی است و هنوز " من " و " او " وجود دارد ، وچون " من " فاعل بوده زاری می کند و لذا این زاری دلیل هوشیاری است زیرا متضمن اثبات خود بوده و نه اثبات " او " و به همین علت مؤدی به شرک است و شرک نیز گناه می باشد ، به همین علت می بینیم اهل تصوف جز خدا فاعلی را مایشاء نه می دانند و حالت هوشیاری را صحو و حالت استغراق را سکر و محو می گویند.
توضیحاً متذکر میگردد: هوشیاری در این عالم در حقیقت حظ نفس و بقاء انانیت فرد است و برای سالک راه رفته " هوشیاری این جهان را آفت است " ، هنگامی که کسی حضور قلبی به خداوند داشت و در دل وی جز خدا جائی برای تعلقات دیگر نه بود و " ماضی و مستقبل " به یادش خطور نه کرد دیگر هوشیار نیست ( استُن این عالم ای جان غفلت است ) ، مگر در ابتدای مثنوی دلالت نه کرده بود کــــه " محرم این هوش جز بی هوش نیست " در این صورت نه باید چنین ساده از این بیت گذشت ، زیرا اصل مهم درک مثنوی در همین بیت دلالت شده و مولانا " هوش " و " بی هوش " را در بیت مشخص و مشــروط نموده که هرکس " بی هوش " نیست محرم این " هوش " نه خواهد بود و حتی نظام آفرینش ( فارغ از مسائل دین و عرفان ) بر مدار غفلت گذاشته شده و نه بر اساس هوشیاری ، امّا خلق مردم هوشیاری را ترجیح داده و می دهند ، در این داستان هم ، هوشیاری پیر چنگی باعث می گردد ایام جوانی و چنگ نوازی و همان تعلقات پیشین به یادش آید و در حقیقت هوشیاری باعث انگیزش یاد گذشته گردد که این حظّ نفس و بقاء انانیت فرد را نمایان می کند ، پس " گره ی " تعلقات هنوز در وجود فرد بوده که حالت پشیمانی و از دست رفتن گذشته به او دست داده است والا اگر در پیـــــر چنگی فقط " شناخت " خدا بود حالت حیرانی و استغراق در وجود خداوند ، می بایست دست می داد و نه ندامت و گریه ، اگر چه توبه اولین قدم به سوی خداوند رفتن است و رکن اصلی توبه پشیمانی از گذشته است امّا اگر مستغرق او بودیم " غرق حق خواهد که باشد غرق تر " و واقعاً " لا حَولَ و لا قُوَة اِلّا بِالَله " را قلباً درک کرده بودیم و تنها زبانی نه بوده ، آن هنگام دعوی وجودی ، و دعوی قوّت و دعوی فعل از ما رخت می بست .
علی الحال ، حالت حیرانی را در ابیات گذشته اشاره نموده و کارِ دین و شناخت خداوند مقتضی حیرت همراه با استغراق است و نه هوشیاری ، تا سعی و تلاش هم در میان خلق خداوند مستمر باشد و نظم آفرینش دگرگون نه شود . امّا غفلت برای این جهان لازم است " تا کنیم آن کار بر وفق قضا " و در نظام آفرینش خللی وارد نه گردد و قضا نیز حکم خود را پدید آورد و الا با وجود هوشیاری همه به عقبی توجه می نمودند و دیگر دنیائی وجود نه داشت ، تلاشی نه بود ، هنری به وجود نه می آمد و نظام آفرینش مختل می گردید.
پیر چنگی در حالت هوشیاری با این تفقدی که از جانب خداوند رسیده بود نادم گشته و بر عمر رفته متأسف می شود
ادامه دارد .
ترجیح بند هاتف اصفهانی ، برگه ی ششم
، ,خداوند ,ای ,ی ,هوشیاری ,وجود ,پیر چنگی ,و نه ,و در ,که از ,نه می
درباره این سایت