محل تبلیغات شما

داستان پیر چنگی . مثنوی مولوی . برگه ی اول

پیر چنگی

 

 در دوران عمرمطربی چنگ نوازِ نام آوری بود که آوازی دل انگیز داشت ، دل انگیزی صدایش به حدّی بود که بلبل نغمه خوان از آواز او مدهوش می شد و لذت شنیدن آواز خوب او صد چندان می شد . صدای گرم او زینت بخش هر مجلس و محفلی بود واز صدایش مردگان بی روح هم حیات می گرفتند و چون پرندگان به پرواز در می آمدند :

مطربی از وی جهان شد پُر طرب               رسته ز آوازش خیالات عجب

از نوایش مرغِ دل پَرّان شدی                    وز صدایش هوشِ جان حیران شدی

چون برآمد روزگار و پیر شد                      بازِ جانش از عجز پشه گیر شد

مطرب چنگ نوازی که خلق جهان از آوازش پُر طرب و شادمان می شدند و خیالات عجیب و شگفتی از آوازش در شنونده ایجاد می شد ، واز نوای چنگ اش مرغ دل بال در می آورد و پرّان می شد ، و از آوازش هوش جان مات و مبهوت می گردید.

ولی پس از گذشت سال ها ،روزگار پیری فرا رسید ، ضعیف و ناتوان گردید ، کمرش خمیده و همانند خُم دوتو ، وابروان بر روی چشم هم چون پاردُم آویخته شده بودند . آواز لطیف و روح بخش او دیگر زشت شده بود ، و هیچ کس خوالهان شنیدن آوازش نه بود ، طبعاً چنین آوازی کم ترین ارزشی برای شنونده نه خواهد داشت . آن آوازی که موجب رشک رب النوع طرب بود همانند آواز ناخوشایند خر پیری عذاب آور شده بود.

چون مطرب چنگ نواز ، که نوایش رشک زهره بود ، پیر تر شد و ضعیف گشت ، بی کار ماند ، بیکاری به حدّی بود که از شدت نداری نیازمند یک گرده ی نان گردید ، در این هنگامِ نا امیدی ، رو به سوی پروردگار ، آن تنها پناه بی پناهان نموده و ی گوید : خداوندا ، به من بی مقدار عمر طولانی و مهلت بسیار عطا کردی ، و لطف ها نمودی ای لطیف ، امّا من در این هفتاد سال را معصیت و گناه ورزیده که با این وجود حتی یک روز هم عطایت را از من دریغ نه نمودی ، امروز مرا کسب و کاری نیست ، و لذا مهمان توام و برای تو چنگ می زنم چون از آنِ تو هستم .

معصیت ورزیده ام هفتاد سال               باز نگرفتی زمن روزی نَوال

نیست کسب ، امروز مهمان تُوَم           چنگ بَهرِ تو زنم ، کانِ تُوَم

چنگ را برداشت و شد الله جو              سویِ گورستالن یثرب آه جو

مطرب بی پناه و بی کس ، درمانده از همه جا ، و وامانده از همه کس ، پناهگاه اصلی را یافته و خداجو می گردد،چنگ را بر می دارد و آه گویان به سوی گورستان مدینه رهسپار می شود و می گوید : از خدا دست مزدِ نوازندگی را طلب می کنم و اوست که آواز قلبی را دریافت و قبول می کند.

اکنون اندرون مطرب از او مست شده و در می یابد که " کهربای فکر و آواز ، اوست " . مطرب چنگ نواز چون در آخرین لحظاتِ عمر خدا جو گردید ، از هستی خود بیرون آمد و چنگ را برای آن هستی بخش به دست گرفت و گریان و زار بسیار چنگ زد . سپس چنگ را بالین نموده و برگوری افتاد تا خواب او را درربود ، با به خواب رفتن مطرب ، مرغ جانش ، همان روح انسانی وی از زندان تن رها و موقتا به عالم خود رفت ، روح انسانی مطرب ، چنگ و چنگ زن را رها نموده واز زندان تن معصیت کار ( مولوی از این نظر می گوید معصیّت کار چون از یاد خدا غافل بود و الی هیچ گناه و معصیتی ننموده بود ) رهائی یافت ، از این قالب تن و رنج این جهان سفلی آزاد گشت و به جهان ساده و عالم مجردات خود که صحرای جان است رفت .

 چونکه زد بسیار و گریان سر نهاد          چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد

خواب بردش مرغِ جانش از حبس رست        چنگ و چنگی را رها کرد و بجست

گشت آزاد از تن و رنجِ جهان              در جهانی ساده و صحرایِ جان

صحرای جان اضافه ی تشبیهی است که مولوی برای عالم ملکوت گفته ( صحرا اصولاً محل تفرج است ) و در جلد اول کتاب " شرح عرفانی مثنوی مولوی " ابیات ۴۰۴ ببعد شرح و توصیف نموده ام . با خوابیدن مطرب چنگ نواز ، جان او به صحرای جان پرواز می کندو در آن جا ، ماجرا سرائی می کند که : ای کاش مرا دراین صحرای جان نگه می داشتند تا در این باغی که همیشه بهار است ، خوش باشم ، و مست و شیدای این صحرا و بوستان غیبی باشم ، و در این حال مستی و خوشی ، بی پَر و پا سیّر می کردم و بدون لب و دندان از شیرینی و حلاوت این سیّر بهره می بردم و ذکر و فکری بدون رنج دماغی داشتم و با ساکنان این چرخ بازی می کردم ، و آن زمان می توانستم عالمی را با چشم بسته به بینم و بدون دست گل و ریحان را از این عالم می چیدم .

جان به این دلیل ماجرا سرائی می کند که در قالب تن آزاد نیست و پای بسته ی جسم است ولی هنگامی که از قالب تن به دلیل خوابِ تن ، رها می شود همانند خیال وسعت و آزادی دارد و آن چه را که تمایل دارد به صورت ماجرا بازگو می کند. جان مطرب چنگی هفتاد سال در اسارت قالب تن معصیت کاری زندانی بوده و آرزوی رهائی داشته و اکنون با این خواب که مولانا در این برهه از زمان پیری مطرب ، آن را به تحریر آورده آرزوهای جان را بازگو می کند و اشاره می نمایند که جان ما طالب رهائی از این کالبد است .( در مقاله ی عشق به کمال که متعاقبا درج خواهد شد چگونگی آمدن جان به قالب بیان شده )

جان مطرب چنگی می گوید : ای کاش در این عالم ، در این صحرای غیبی که همه ی فصل هایش بهار است و پُرگل و ریحان ، می ماندم و به قالب معصیت کاری وارد نه می شدم . جان چون کمال است به امور دنیائی وابسته نیست ولی اسیر تن و قالب است و هنگام خواب موقتاً به عالم خود بر می رود  . طبعاً باز گشت به عالم تن را خواهان نیست ولی پذیرای امر خداوند است و به همین علت در عالم مجردات با ماجرا سرائی پرداخته و آرزوی خود را بیان می کند .

آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت               تا که خویش از خواب نتوانست داشت

در عجب افتاد کین معهود نیست                    این ز غیب افتاد ، بی مقصود نیست

سر نهاد و خواب بردش ، خواب دید                 کامدش از حق ندا جانش شنید

همان زمان که پیر چنگی به خواب رفت ، خداوند بر عُمر خوابی را گماشت به طوری که عُمر نه توانست بر خواب  فائق آید و متعجب بود از این که خوابی نا به هنگام و بی سابقه بر وی چیره شده ، آن را مشیّت دانسته و تسلیم خواب شد و گفت : این خواب از عالم غیب است و بی حکمت نیست ، تسلیم شد و به خواب رفت ، در خواب ندائی را از جانب خداوند با گوش جان شنید ، آن ندائی که اصل هر صدا و نوائی است ، آن ندای ذات خداوندیست و از آثار وجود است و اوست که اصل وجود است ، پس آن ندا اصل ولی مابقی صداست که انعکاسی از ندای اوست ، همان طوری که در ابتدای مثنوی نیز اشاره شده: انعکاس ندا ، صدا است ، " سوی ما آید ندا هارا صدا " که اقوام مختلف ، ترک و کرد و پارسی و عرب بدون گوش و زبان این ندا را فهم کرده اند ، و نه تنها ترک و تاجیک و زنگی ، بل که چوب و سنگ هم این ندا را فهم می کنند.

لازم به یاد آوریست که هر موجودی به دلیل آن که خواهان کمال است ، ندای خداوند را می شنود ، و تحقیقاً خداوند به گوش هر موجودی ندائی را می گوید تا او را به سوی کمال خود فرستد و هر موجودی که این ندا را دریابد مطمئناً به سوی کمال دو اسبه شتابان می رود ، ضمن آن که ذره ذره ی این " هر موجودی " از اشتیاق به سوی کمال رفتن مست خواهد بود . هنگامی که هر موجودی ندای خداوندی را شنید ، عارف به او می گردد ، و امتثال امر او می کند ، و اقرار به ربوبیت وی و در همه حال تسبیح وی کند و خداوند هر لحظه می فرماید " اَلَستُ بِرَبَکُم ؟ " - آیا من پروردگار شما نیستم ؟ که جوهر و عرض یعنی جمیع موجودات اعم از جماد ، نبات و حیوان این ندا را می شنوند و چون وجودی نه دارند با تصدیق خداوندی و به امر " کُن " همه از وجود او هستی می گیرند ، اگر صدای تصدیق موجودات شنیده نه می شود به این علت است که از خود وجودی نه دارند امّا هنگامی که از وجود حق هستی گرفتند " بلی " را می گویند و اقرار به ربوبیت خداوند وتسبیح وی ، شنیده می شود .

نکته ای گویم که : خطاب " الست بربکم " اختصاص به زمان خاصی نه دارد زیرا این خطاب دائمی است ، و چون مولانا اشاره می کند که :

گر نمی آید بلی زیشان ولی              آمدنشان از عدم باشد بلی

پس صدای بلی این مفهوم را می رساند که " الست بربکم " قبل از خطاب به امر  " کُن " بوده است و چون اشیاء و هر موجود به امر  " کُن " هستی گرفت بلی را می گویند ، لذا باید به هوش بود که هر دم ندای " الست بربکم " هست .

ادامه دارد

 

ترجیح بند هاتف اصفهانی ، برگه ی ششم

ترجیح بند هاتف اصفهانی ، برگه ی پنجم

ترجیح بند هاتف اصفهانی ، برگه ی چهارم

، ,چنگ ,جان ,خواب ,چون ,تن ,، و ,می کند ,در این ,است و ,را می

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها